جدول جو
جدول جو

معنی لم یکن - جستجوی لغت در جدول جو

لم یکن
(لَ یَ کُ)
نام سورۀ نودوهشتم قرآن که دارای هشت آیه و مدنی است. نام دیگر آن ’بیّنه’ است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیکن
تصویر لیکن
لکن، ولی، اما، ولیکن، ولیک، لیک برای مثال شاید پس کار خویشتن بنشستن / لیکن نتوان زبان مردم بستن (سعدی - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لم یزل
تصویر لم یزل
بی زوال، پاینده، جاودان، از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لمیدن
تصویر لمیدن
لم دادن، تکیه دادن، پشت دادن به بالش و دراز کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد:
با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس.
ولیکن من از بهر بدکامه را
که برخواند این پهلوی نامه را.
فردوسی.
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
تراام من و بند و زندان تراست.
فردوسی.
از ایران فرّخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند.
فردوسی.
ولیکن ز کردار افراسیاب
شب تیره رفتن نیارم به خواب.
فردوسی.
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
فردوسی.
ولیکن نگه کن به روشن روان
که بهرام چوبینه شد پهلوان.
فردوسی.
اگرچه سپید است مویش به رنگ
ولیکن به مردی بدرّد نهنگ.
فردوسی.
ترا بودن ایدر مرا درخور است
ولیکن ترا آن ازین بهتر است.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی.
ولیکن چو بهرام راند سپاه
نماید به مرد خردمند راه.
فردوسی.
ولیکن من اندر خور رای تو
به توران بجستم همی جای تو.
فردوسی.
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدان رای همداستان.
فردوسی.
پراکنده نامش به گیتی بدی است
ولیکن جز آن است، مردایزدی است.
فردوسی.
ولیکن بترسم که از مهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن.
فردوسی.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
فردوسی.
هراسان شه از اژدهای دژم
ولیکن نیاورد خود را به دم.
فردوسی.
همی دید کش فرّ و برز کیی است
ولیکن ندانست از بن که کیست.
فردوسی.
به بازی شمردم همه روزگار
ولیکن کنون شد مرا کارزار.
فردوسی.
ولیکن چو تو آمدی در جهان
دلم شاد کردی همی در نهان.
فردوسی.
ولیکن چو فردا بیاید برم
بگیرمش و نزدیک شاه آورم.
فردوسی.
ولیکن ترا من یکی بنده ام
به فرمان و رایت سرافکنده ام.
فردوسی.
ولیکن ز فرمان شاه جهان
نپیچم روان آشکار و نهان.
فردوسی.
که من چند از این جستم آرام شاه
ولیکن همی از تو دیدم گناه.
فردوسی.
ولیکن مرا شاه ایران قباد
بسی اندر این پند و اندرز داد.
فردوسی.
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش.
فردوسی.
ولیکن چه سود است مردی و زور
که شد بخت سازنده را چشم کور.
فردوسی.
ولیکن بسی رنج باید کشید
بدان تا بدین کام شاید رسید.
فردوسی.
ولیکن مرا او فرستاده است
بگویم پیامی که او داده است.
فردوسی.
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ.
عسجدی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی).
مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است
بی بها امروز لیکن با بها فردا شود.
ناصرخسرو.
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطرندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
کردی تدبیر تو و لیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.
ناصرخسرو.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
هم پادشاهی هم رهی
بحری بلی لیکن تهی.
ناصرخسرو.
تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر، نگار.
ناصرخسرو.
به خرمابنی ماند از دورلیکن
به نسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم
لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟
خیام.
لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
کوزه می بینی و لیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب.
مولوی.
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین.
مولوی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی.
فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی.
سعدی.
شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید.
سعدی.
در گریز نبسته ست لیکن از نظرش
کجا روند اسیران که بند بر پایند؟
سعدی.
خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش.
سعدی.
سرو آزاد به بالای تو میماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری.
سعدی.
پندارم آهوان تتارند مشکریز
لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند.
سعدی.
بحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن.
سعدی.
ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن
که در مصاف ز افراسیاب نگریزند.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرد سرمه کرده چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ زَ)
آنکه همیشه بوده است. پایدار. جاودان همیشه و پاینده و بی زوال و عبارت از ذات حق تعالی (و لم یزل در اصل یزال بود، و چون لم جازم بریزال درآوردند آخرش را جزم کردند الف به التقای ساکنین افتاد). (غیاث) : موجود لم یزل، قدیم:
ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیدۀ سلطان لم یزل.
سوزنی.
به توکل زیید وروزی را
وجه جز لطف لم یزل منهید.
خاقانی.
ناگزیر جملگان حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
مولوی.
چون موسی بر لم یزل و لایزال حکمی کرد که او را استحقاق نبود داغ فرمان بر جبین خیال او نهادند. (کلیات سعدی مجلس سوم ص 11). تا وقتی که سلطان لم یزل و پادشاه ذوالمنن موقف سلطانی را به فضل رأفت و مرحمت بیاراست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 14)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ / مو زَ / زِ اُ دَ)
واکشیدن و خوابیدن به فراغت. (برهان). خفتن به آسایش
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ قِ / قَ زَ دَ)
بسیار بودن و در آنجا جنبیدن مانند کرم و خاکشی در آب گندیده. وول زدن (در تداول مردم تهران)
لغت نامه دهخدا
(خُگُ تَ)
یکبری بر بالش یا مخده تکیه کردن برای تمدّد اعصاب. لم دادن. والمیدن. واکشیدن. آرمیدن. به یک جانب بدن به راحت دراز کشیدن. نیمه دراز بر جای نرمی تکیه کردن. و رجوع به لم دادن شود
لغت نامه دهخدا
گویی نبود نابوده مانند این که نبوده چنانکه نبود، بلا اثر ملغی. یا کان لم یکن حساب کردن (محسوب داشتن فرض کردن)، نابوده انگاشتن، ترتیب اثر ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
معهذا، ولی، اما، با اینهمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمیک
تصویر لمیک
سرمه کشیده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمیدن
تصویر لمیدن
تکیه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لم زدن
تصویر لم زدن
لم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه همیشه بوده است، پایدار، جاودانی و همیشه پاینده و بی زوال، و عبارت است از ذات حقتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ دَ))
بر بالش یا مخده یا صندلی راحتی و غیره برای تمدد اعصاب و استراحت تکیه دادن، لم دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیکن
تصویر لیکن
((کِ))
اما، لکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لم یزل
تصویر لم یزل
((لَ. یَ زَ))
بی زوال، جاودان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کان لم یکن
تصویر کان لم یکن
((کَ. لَ. یَ کُ))
لغو شده، بی اثر، مانند آن که اصلاً وجود نداشت
فرهنگ فارسی معین
اما، لاکن، لیک، مع الوصف، مع هذا، منتها، ولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وراج، پر حرف
فرهنگ گویش مازندرانی
نمد پاره، تکه ای از نمد
فرهنگ گویش مازندرانی
کرم چوب، بید چوب
فرهنگ گویش مازندرانی
تکه ی نمد نمد کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
محل اتصال کوه و دشت
فرهنگ گویش مازندرانی
دم جنبانک
فرهنگ گویش مازندرانی